خدایا تو خود می دانی در این دنیا انسان ماندن چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
همیشه آنهایی که بیشتر میفهمند بیش از سایرین درد می کشند...
کز می کنم یه گوشه... همه ی آدمها برام غریبه اند. میرن. میان. می دونم که دوستم دارن. می دونم که بعضی هاشون برام حاضرن جون هم بدن. دوست داشتنم رو تو اشک های مادر میبینم. پدرم برام از همه چیز حاضره بگذره. محبتش واقعیه. حتی وقتی با تعجب به چشمهای پر اشکم نگاه می کنه و به فکر فرو میره که چرا فرزندم...، ازش شرمنده میشم و از خودم متنفر!!! من هم دوستشون دارم! اما چرا اونها که از همه جهت از خودم بالاترن باز هم راز درونیم رو نمی فهمن؟ چرا هیچ کس نمی فهمه من متفاوتم؟! نگاه هاشون چه ساده است... پس چرا من ساده نیستم؟ چرا من فهمم به اندازه ی اونا نیست؟ چرا هر چیزی برام هزاران نشانه و هزاران معنا داره؟. چرا هیچ کس زاویه دید منو نداره؟... چرا برای من "درخت" اون "درختی" که دیگران میبینند نیست؟!. چرا هیچ کس راز این دل پر دردم رو نمی فهمه؟و من چقدر تنهام... هیچ کس تقصیر نداره. این منم که یه جور دیگه ام!!!!!!
اشک هام رو پاک می کنم. بغضم رو فرو میدم. من حق ندارم با اشک هام اونا که صادقانه دوستم دارند و از غصه خوردنم غصه می خورند رو به جرم اینکه "با دیگران فرق دارم" ، عذاب بدم. حق ندارم... پس باز هم سکوت می کنم. میریزم تو خودم. در خودم میشکنم... اما به خودم اجازه نمی دم کسی رو بشکنم. و باز هم دردهام رو به تنهاییم با خدا میبرم...
شاید به خاطر همین بود که خدا تنهام نذاشت... توی یه شب که برا همه عید بود و برا من تکرار اشک و غصه، بهم یه هدیه داد که...
اما حالا هم...
و حالا که تنها یک نفر هست که "مثل منه"... اونی که ناجی تنهاییهامه... اونکه هر چند همجنس من نیست اما همدل و همدردمه... و شاید همزاد... اونی که اولین انسان تو زندگیمه که از زاویه ی خودم به دنیا نگاه می کنه... همونی که "درخت" رو همون "درختی" میبینه که من میبینم... اونی که همه ی عشق و امیدمه...، "ازم دوره"... دوره... همین امشب... چقدر اشک ریختم... چقدر صداش زدم... میدونم که درد اونم کمتر از من نیست. هر چی باشه اونم مثل خودمه. "اونم با دنیا اما تنهاست..." و ما که مثل همیم پیش هم نیستیم!!! حتی برای شنیدن صدای همدیگه هم هزاران مشکل داریم... و این عادت روزگاره... اما میرسه روزی که شونه های خستمون تکیه گاه دردهای مشترکمون بشه که هیچ کس اونها رو درد نمی دونه...!
باز هم مثل همیشه، به قول اون میگم... : "الهی دریاب... خیلی خسته ام..."
پینوشت: گاهی حس می کنم چقدر خوب "صادق هدایت" یا فروغ فرخزاد" رو درک می کنم. اما من اجازه نخواهم داد سرنوشتم مثل اونا بشه. به زودی در مورد هر دوی اونها می نویسم.
خیلی وقت ها نگاه آدم ها هم خستم میکنه !
رفتارشون .. خنده هاشون .. زود می رنجم مثه خودت ...
تو میفهمی من چی میگم نه ؟ (بغض)
امشب هم با بغض و اشک و یاد تو میخوابم ...
میدونم ...
دلم خیلی برات تنگ شده ...
همین
... خیلی وقته که دیگه اینجا نمینویسی...
دلم برای نوشته هات... دنیای قشنگت... دنیایی که من رو یاد تنهایی هام و دردهای خاص خودم میندازه ...
آره ... میدونم درگیر هستی و سرت شلوغه ... اما منتظرم ...
بازم بنویس
یا حق
سلام
هنوزم اینجا سوت و کوره ...هنوزم منتظرم که اینجا بیای..برام حرف بزنی..ازدنیای خودت..آدما..از رنجی که میبری بگی..
هرچی بیشتر برام حرف میزنی..بیشتر شیفته تو میشم... میخوام بیشتر بشناسمت..در تو غرق باشم ...!
اگه خدا بخواد چندروزدیگه میبینمت ...
یاعلی
سلام...
خلوت اندیشه ها هنوز خلوته...
و من چشم انتظار...
هنوزم دوست دارم اینجا بنویسی
یا علی